به گزارش صدای ایرانیان (کمیته زنان)، نامه مرضیه رسولی روزنامهنگاری که حدود چهار ماه در بند زنان زندان اوین زندانی بود به بهاره هدایت فعال دانشجویی که بیش از پنج سال در زندان بسر میبرد:
بهار سلام
من دوباره سر و کلهم پیدا شد. قبلاً بهت هشدارش رو داده بودم. از وقتی نامهی قبلی رو فرستادم، شروع کردم این نامه رو ذهنی برات نوشتن. چندوقت پیش دیدم جای قنادی نوبل، کلهپزی باز شده. گفتم اینو حتماً برای بهار بنویسم. بامزهگی هم بکنم و بگم نوبل شده کلهسرا، مهدی بیا مهدی بیا. تصورت کردم که داری این جمله رو میخونی و میخندی و همزمان تصورت کردم که این جمله رو میخونی و اجزای صورتت هیچتکونی نمیخوره. فکر کردم نکنه بگی خب به من چه که نوبل شده کلهپزی، ولی این خبر رو به مهوش جون بدم هرگز این حرفو نمیزنه. شاید تو هم نزنی، خبر ندارم اصلاً مشتری قنادی نوبل بودی یا نه. دربارهش باهات حرف نزدم ولی با مهوش جون فراوون قنادیها رو بالاپایین میکردیم. باید براش بنویسم، که وقتی اومد بیرون کمتر با خیابون میرزای شیرازی غریبگی کنه. چه خیال خامی. قنادی نوبل هیچی، ولی احتمالش قریب بهیقینه که پلههای خیابون ولیعصر اونجور که برای من خواستنیاند، برای تو هم باشن. قریب بهیقین رو الکی گفتم، هیچ مطمئن نیستم. اونا رو شهرداری کنده و خراب کرده، پلههای به اون بیآزاری رو، و نمیدونم قراره باهاشون چی کار کنه. میگن میخواد به جاشون پله برقی بذاره. من که خوشم نیومد و شاکی شدم از اینکه باز گشتن یه چیز خوب تو این شهر پیدا کردن که بزنن دخلشو بیارن. میخواستم خبر تولد هشتاد و شیش سالگی چاچا رو هم بهت بدم. تولدش شونزده آذر بود. حتا به سرم زد بهش ایمیل بزنم. براش بنویسم پشت سرش چیا گفتیم و چهجوری دست گرفتیم. ازش تشکر کنم که از اون سر دنیا بفکرم بود، اشک بریزم و حلالیت بطلبم.
اینا رو میخواستم برات بنویسم و چیزای دیگه. تا اینکه روز دانشجو اومد و دیدم کلی عکس ازت اینور اونور گذاشتن. هی اسم ازت آوردن. بهت گفتن زندانی شجاع، شجاعترین زندانی. احساس کوچیکی و فاصله کردم. گفتم من این وسط، بین اینهمه آدمی که عکس تو رو گرفتن بالای سرشون و اسمتو داد میزنن چی کارهام؟ جایی برام نیست. این نامه به چه درد میخوره وقتی این آدما هستن و تو اینا رو داری و تا وقتی اینا رو داری منو لازم نداری. انگار حرف زدن من با تو، به لازم داشتن یا نداشتن تو بسته باشه. خاک تو سرم. بعد یاد اون روز افتادم. که مریم از مرخصی اومده بود و داشت تعریف میکرد که کیا سلام رسوندن. تو گفتی خوش به حالتون یکی بهتون سلام رسونده، ما که هیچی. اینو به شوخی گفتی. نمیدونم اصلن ته مایهی جدی داشت یا نه ولی من خیلی درگیرش شدم. چون خودمم دلچرکین بودم. احساس سرخوردگی میکردم از اینکه آدما حرف زدن با من رو قطع کردن، موکولش کردن به وقتی که بیام بیرون. به جاش اینور و اونور ازم یاد میکنن. انگار خودم وجود ندارم، برام مزار درست میکنن و میشینن سرش شیون میکنن. تا وقتی اون توئم زنده نیستم و وقتی از اونجا بیام بیرون زنده میشم و میشه دوباره اومد سراغم. مگه اون تو نمیشد؟ اینهمه راه برای ارتباط گرفتن بود. میشد نامه بنویسن برام، میشد به خانواده پیغام بدن، متوقعانهترش اینه که بعضی روزای ملاقات همراه خانواده باشن، دلگرمی بدن که هستیم پیشتون، ولی نمیکردن. خوشبینانهش اینه که به ذهنشون نمیرسید. ولی چرا به ذهنشون نمیرسید؟ مگه این مهمترین چیز برای من نبود؟ اینکه احساس مردن نکنم؟ احساس نکنم یه دریا فاصله دارم با بیرون، که قعر چاه نیستم و چیزایی که دارم با اون تو بودن از دست میدم، اینهمه نیست.
یکشنبهها از راحله میپرسیدم فلانی پیغامی نداد؟ میگفت نه نداد ولی یه چیزی فلانجا برات نوشته بود. میدونم که فقط برای من اینجوری نبود. مریم هم دلشکسته بود. دوستش ازدواج کرده بود و جشن عروسی گرفته بود و مریم میگفت چرا برام کارت عروسی نفرستاد؟ چرا هیچ پیغامی بهم نداد؟ چون نمیتونستم برم نباید دعوتم میکرد؟ برای تو چهجوری بود؟ اصلن بعد پنج سال بهش فکر میکنی؟ شاید این درگیریای اوایل باشه، اوایلی که آدم تنش اون توئه و ذهنش بیرون، از این خونه به اون خونه و از این خیابون به اون خیابون و از این آدم به اون آدم سرگردونه، و طول می کشه اینا دوتا به هم برسن و آروم بگیرن. منم که تقدیرم این بود از اوایل جلوتر نرم. شاید بعدش اون بخش همیشه منتظر که معلوم نیست کجای بدنمه از کار میافتاد و این چیزا فراموش میشد. عادت، مثل یه مادر مهربون که هیچ تندی و تیزی خراشندهای برای بچهش نمیخواد، منو تو بغلش میگرفت و انقدر تکونم میداد تا خوابم میبرد.
نمیدونم تو با این چیزا کنار اومدی یا نه، یا اصلن دغدغهت بود؟ کاش میشد دربارهی همهی اینا باهات حرف بزنم. نه تو نامه، رو در رو، اونجوری که اون پایین مینشستیم و هر کی از بالا میدید فکر میکرد حرف خصوصی میزنیم و میگفت بیام پایین؟ مزاحم نیستم؟
بهار
بعضیوقتا فکر میکنم اینکه من اومدم اون تو واسه این بود که تو رو بشناسم. و اینکه این قدر سریع اومدم بیرون واسه این بود که تو رو شناخته بودم، قلابت بهم گیر کرده بود و دیگه اون تو ماموریتی نداشتم. حیف که خیلی طول کشید باهات رفیق شم، بس که گوشتتلخی و منم کم گوشتتلخبازی درنیاوردم. با اینکه احتمالن خیلیها اون تو فکر میکردن بیحوصله و از جمع گریزونی، سرزندهترین بودی، چه وقتی والیبال بازی میکردی، وقتایی که سرت تو کتاب و دیکشنری بود و دنبال کلمهی دقیق میگشتی، وقتایی که آماده میشدی برای ملاقات و به خودت میرسیدی یا وقتایی که بحث میکردی. ادای آدمای کولو درنمیآوردی، آدمایی که میخوان بگن هیچی براشون مهم نیست ولی زور زدن برا فهموندن همین، از همهجاشون میزنه بیرون. میدونی که همهجا پر شده از اینا؟ امین بهت گفته؟ تو با همهی وجود بحث میکردی، عصبانی میشدی و اونجور بکری که دستاتو تکون میدادی که شیرفهم کنی، راهی واسه شل گرفتن نمیذاشت. دستات مثل دوست خیرخواهی که بخواد همهچی بیابهام و واضح باشه، سادهسازی میکرد و تصویر میساخت. که بعضیوقتا هم به آدم برمیخورد. اینکه مدتها درگیر درست یا غلط بودن چیزی میشدی که درست بودنش برا بقیه مسجل بود، واسه من خیلی عزیز بود. مثل اونبار که میخواستی نامههه رو بنویسی و میگفتی چه فایده اگه این نامه فقط بخواد مظلوم بودن این آدما رو ثابت کنه و حس ترحم و دلسوزی بده و حرفش فقط همین باشه؟ اگه تحت ظلم بودن رو از این آدما بگیریم، چیزی میمونه که پشتش وایسم و ازش حمایت کنم؟ حواست بود که خودتو بالاتر از ‘سطح گه’ نگه داری، درگیر وسواسهای بیخود: وسواس جیرهی یک اندازهی مواد غذایی، وسواس سابیدن هرروزهی همهچی و برق انداختن همهجا، وسواس امروز به فلانی محبت نکردم و امروز حال فلانی رو نپرسیدم، ناراحت این ماه هیچی برای کسی نبافتم نمیشدی. کسی نمیتونست زورکی ازت محبت بکشه بیرون. آسون نبود درگیر عادتای زندان نشدن حتا برای کسی که فقط سه ماه و نیم اون تو بود، چه برسه به تو.
به روزایی فکر میکنم که میای بیرون و اینکه قراره چقدر سرخورده شی و احساس غریبگی کنی. تو خیابون راه میری و کسی از رازت خبر نداره، انگار نه انگار این همهسال غایب بودی از همهجا، بلافاصله میشی مثل همهی صورتای بیشکلی که پشت خط، منتظر سبز شدن چراغن. باز وقتی بخوای سوار مترو بشی مردم هلت میدن تا برای خودشون جا باز کنن و همهی چیزایی که سالها درگیرشون نبودی و اصلن شاید یادت رفته بود که وجود دارن، دوباره سر و کلهشون پیدا میشه و دورهت می کنن. لحظهای برات صبر نمیکنن و واسهشون هیچفرقی با بقیه نداری. مردم اینطور وقتا میگن بیا اول آرزو کنیم بهار بیرون باشه، بعد به این چیزاش فکر کنیم. بهار بیاد بیرون، حالا مثل همهی ما هم شد، شد. چقدر طول میکشه که بشی یکی از ما؟
میخوام این نامه رو تو وبلاگم هم بذارم. باهات اینجا هم حرف زده باشم. به چارتا آدم درستی که ممکنه اینجا رو بخونن از تو گفته باشم. که تو فقط زندانی شجاع تو عکسا و یادنامهها و بیانیهها نیستی، یه آدم واقعی هستی. بهترینی.
به امید دیدارت
مرضیه