خانم رُکنی، اولین بانوی پیانونواز موسیقی‌ ایرانی‌ بـه‌ شـیوه‌ی دلنـشین استاد مرتضی‌ خان محجوبی (1344-1279) است. ایشان را بهترین شاگرد او می‌دانند‌ و این نه تنها از یکی دو ساعت نـوار بر جای مانده از او‌، بلکه از تصدیق‌ همگانی‌ هم‌نسلان‌ و معاشران مرتضی خان و ایضا از دست‌خطی کـه استاد پای عکسش برای‌ شـاگردش بـه یادگار نوشته، هویداست. آقای‌ حسین فرجاد از زبان مرتضی خان می‌گفت: «بهترین شاگردم دختر شعاع السلطنه والی فارس‌‌ است.»

خانم آذرمیدخت رُکنی، متولد 1296 خورشیدی و از کوچکترین فرزندان فتح‌الله میرزا شعاع السلطنه فرزند مظفر الدیـن شاه است. در تهران زمان احمد شاه متولد می‌شود. پدرش‌ اندکی بعد از‌ تولد‌ او، در سنین جوانی جان‌ می‌سپارد. مادرش، زنی ظریف‌طبع و دقیق و شیفته احوال، در عین تقید به اخلاق دینی و آداب‌ زندگی خانوادگی، یـگانه فـرزند را بزرگ می‌کند. اولین نمونه‌های آشکار از‌ حساسیت‌ شدید او در برابر موسیقی، از سنین چهار تا شش سالگی‌ پدیدار می‌شود؛ وجد و ذوق برای ترغیب مادر به‌ ارگ نواختن (ارگ‌های قدیمی ایتالیایی که با دمیدن هوا‌ تـوسط‌ پدال پایـی به نوا در می‌آمد و در منزل خیلی از شاهزادگان قاجار پیدا می‌شد و در صفحه‌های قدیمی دوره‌ی قاجار هم صدایش‌ هست)، اصرار و اصرار به شنیدن موسیقی‌هایی‌ که در‌ آن‌ دوره‌ با اجرای زنده عرضه مـی‌شد‌، تـلاش‌ فوق‌ العاده برای نواختن نغمه‌های رایج‌ ایران آن روز، روی ارگ خانوادگی و آن هم بدون‌ معلم و…که دست آخر، مادر را وادار‌ کرد‌ که‌‌ از مغازه‌ی معروف «اسحاق بنمانی واخیه» در لاله‌زار‌، گرامافونی‌ با چند صفحه بخرد. قـیمت‌ گـرامافون واقـعا گران است؛ پانصد قَران تـمام! و صـفحه‌ها از آن هـم گران‌تر؛ ملوک خانم‌ [ضرابی‌]‌ و ایران‌ خانم‌ و اختر خانم، هرکدام پنج تا هشت‌ قران. قمر خانم‌ [وزیری‌] دوازده تا‌ پانزده قران، تاج اصفهانی و ادیب خـوانساری و سـایرین هـم به‌ فراخور. اما دخترک در خیابان لاله‌زار از شدت‌ شـوق‌ بـه‌ رقص‌ می‌آید و فشار دست مهربان مادرش‌ را حس می‌کند. سال 1303 است‌. احمد‌ شاه در فرنگ، سردار سپه بر سرکار و درویش خـان، زنـده‌ اسـت و شاگرد تعلیم می‌دهد.

اولین بانوی پیانونواز در موسیقی ایرانی

چرخش شبانه‌روزی‌ هندل‌ گرامافون‌‌ انگلیسی His Masters’s Voice و خراش آهـنگین‌ سوزن دیافراگم روی صفحه‌ها، جای خواب‌ و خوراک‌ شبانه‌روزی‌ دختر بچه را می‌گیرد. شباهت عجیب او به پدر، مادر را با همه روح‌‌ مـذهبی‌ و تـردیدی‌ کـه حقا به موسیقی و اهل آن دارد، رام می‌کند. مدتی به شنیدن‌های تمام‌ نـشدنی‌ از‌ صـفحه‌های قمر الملوک و تاج و ادیب‌ می‌گذرد و کلنجار با مادر بر سر موسیقی که‌ بر‌ سماجت‌ مادر فـائق مـی‌آید و راهـی لاله‌زارش‌ می‌کند؛ «مغازه‌ی آنتوان»، ارمنی روسی الاصل‌ نماینده‌ی پیانوهای خارجی‌ در‌ تهران. خـرید یـک‌ پیـانوی آلمانی، با رنگ و روغنی که دل از کف‌ می‌برد‌ و منبت‌کاری‌های‌ زیبای‌ صندوقش و فرشته‌های تپلی بالدار بـا بـوقی در دسـت و پایه‌ی طلایی دو عدد شمع بلند. آنتوان‌ به‌ لهجه‌ی غلیظ روسی-ارمنی «مبارک هست»مـی‌گوید؛ دو نـفر باربر آذربایجانی پیانو‌ را‌ به‌ خانه می‌برند و مسیو آنتوان که فهمیده است باید در خـانه‌های قـاجاری‌ چـشم را به زمین‌ دوخت‌، پیانو‌ را کوک می‌کند و «کشتیبانان ولگا» را با درشتی و زمختی روی آن‌ می‌نوازد‌. مـادر‌ نـگران و دختر مبهوت و شیفته، نگاه می‌کنند. پانصد تومان! و یا به عبارتی پنج‌ هزار ریـال وجـه رایـج‌ مملکتی‌ که به راحتی می‌شد یک باب خانه خوب با آن خرید. گونه‌های‌‌ استخوانی‌ دختر نـوجوان بـه سرخی داغ و مطبوعی می‌نشیند‌. چشم‌هایش‌ غمگین‌ و مضطرب نیست. سال 1311 است.

«یک مدت‌ پیـش‌ خـودم کـار کردم دیدم‌ نمی‌شود.کوک پیانو هم فرنگی بود و راستش‌ فقط می‌شد‌ ماهور‌ را از تویش درآورد و بیات‌‌ اصـفهان‌ را کـه‌ آن‌ هم‌ تازه یک جوری فرنگی مآب‌ و سرد‌ در‌ می‌آمد. من هم که اصـلا خـوشم‌ نمی‌آمد و عاشق این بودم که ایرانی‌ بزنم‌. آن‌ وقت‌ها، مشیر همایون و مرتضی خان‌ محبوبی‌ پیانو مـی‌زدند امـا‌ من‌ از پیانو زدن مرحوم شهردار‌ ‌هیچ خوشم نمی‌آمد. در عوض عاشق پنجه‌هایی‌ بودم کـه از مـرتضی خان توی‌ صفحه‌های‌‌ آهونشان -صفحه‌های بایدافون آلمـان- مـی‌شنیدم‌. مـرتضی‌ خان‌ -خدا رحمتش کند‌- عجیب‌ زیبا و تـند و بـا سلیقه‌ و پر‌ احساس ساز می‌زد. درست مثل اینکه تار یا سنتور می‌زنند. اصلا صـدای پیـانوی فرنگی‌ را‌ نمی‌داد. به‌ صناعت مـخصوص خـودش ساز‌ مـی‌زد‌ و مـن هـم‌‌ دو‌ تا‌ صفحه‌ی شور و افشار ایشان‌ را کـه تـازه آمده‌ بود، خریده بودم و صبح تا شب گوش می‌کردم‌ که مثلا روی‌ پیـانو‌ درش بیاورم. شب و روز و خواب و خوراک‌ و تفریح‌ مـن‌ این‌ بود‌ که یـک‌ جـوری‌ این‌ دو تا صفحه را من هـم بـزنم و از شما چه پنهان خیلی اسباب اذیت مادر خدا‌ بیامرزم‌‌ می‌شد‌. پیانویم کوک ایـرانی نـداشت و پنجه‌های‌ من هم‌ خام‌ بـود‌ و اسـتاد‌ هـم‌ نداشتم‌ و روی این را هـم نـداشتم که از بیرون پرس‌وجو کـنم. اصـلا رسم نبود که دختر آن موقع از خانه بیرون برود. این بود که مادرم -خدا رحـمت‌ کـند- فرستاد که‌ مرتضی خان را برای تـعلیم مـن خبر کـنند. ایـشان‌ از خـانواده‌ی محترمی بود. پدرش خان نـاظر بود. مادرش هم نی و پیانو می‌زده. خودش در مدرسه‌ی سن‌لویی و آلیانس‌ درس‌ خوانده بود و می‌گفتند کـه ده سـاله بوده در سینمای فاروس لاله‌زار، همراه بـرادرش بـا عـارف قـزوینی کـنسرت داده. مرتضی خان پیـانو درس مـی‌داد و تاکسش (Tax؛ نرخ) هم ماهی ده‌ تومان‌ بود. پول زیادی نبود آن‌ هم برای هنرمندی مثل مرتضی خـان، امـا شـاگردان ایشان هم نسبتا زیاد بودند و زندگی‌ اسـتاد تـأمین بـود. البـته‌ زمـانه‌ کـمی فرق کرده. بله، ‌مرتضی‌ خان به خانه‌ی ما آمد انگار دنیا را به من‌ داده بودند.

آقا من پنج سال پیش مرتضی خان تعلیم‌ گرفتم. اوقات خوش آن‌ بـود‌ که با دوست به‌‌ سر‌ شد. باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود! ایشان اول کوک پیانو را عوض کرد و به اصطلاح‌ «ایرانی»اش کرد که بشود با آن شور و افشار و ابوعطا و دشـتی و سـه‌گاه‌ را‌ زد. من هم عاشق‌ دشتی و سه‌گاه بودم و آرزو می‌کردم روزی بشود که این دو تا نغمه با روش و پنجه‌کاری‌های‌ مخصوص مرتضی خان از زیر دست‌هایم بیرون‌ بیاید. مشق اول، مشق‌«شور‌»بود. مرتضی‌ خان‌ نت فـرنگی هـم می‌دانست اما مثل اینکه اصلا اهمیت نمی‌داد. در عوض برای خودش یک‌ جور‌ نت‌نویسی درست کرده بود که از پنج خطِ حامل تویش خبری‌ نـبود‌ و اسـم‌ نت‌ها را هم به‌ فارسی مـی‌نوشت و آهـنگ‌هایش را پشت قوطی‌ سیگار، حاشیه روزنامه یا هر کاغذی که ‌‌به‌‌ دستش می‌آمد، فورا یادداشت می‌کرد. البته به‌ من هم یاد داد ولی این‌جور‌ نت‌نویسی‌ اینقدر‌ مـخصوص بـود که جز خود مـرتضی خـان کسی از آنها سر در نمی‌آورد! ببین، این‌ دفترچه‌ی مشق من‌ است که شصت سال نگهش داشته‌ام. اگر کسی‌ پیش خود‌ مرتضی خان کار نکرده‌ باشد‌ اصلا از این علامت‌ها سر در نمی‌آورد، وای بـه ایـنکه‌ می‌خواهد آهنگش را هم بزند.

یک سالی که گذشت مرتضی خان پیشنهاد کرد که استاد دیگری هم بگیرم. پیش مادرم و با‌ این دو تا استاد بزرگوار واقعا هنرمند، در آن‌ خانه، بهشتی داشـتم. بـا مرتضی خـان ردیف‌ می‌زدم و با آقا رضا خان ضربی‌ها و تصنیف‌ها و چهار مضراب‌ها را تمرین می‌کردم. تصنیف‌های قدیمی‌ را‌ به اندازه‌ی تـصنیف‌هایی که‌ تازه در می‌آمد دوست نداشتم. چندبار «آتش‌ دل» و «رنگ‌های طبیعت» که تـاج خـوانده بـود با «مدرسه گل» و «عاشقی محنت بسیار کشید» و «آتشی در سینه دارم جاودانی‌» مالِ‌ قمر خانم و «تو رفتی و عهد خـود ‌ ‌شـکستی» از ملوک خانم و خیلی از ترانه‌های دیگر را باهم زدیم و خواندیم. در اصل آقا رضاخان می‌خواند و صـدای خـسته‌ی بـم و گرمی هم داشت‌. در‌ تغییر ضرب‌ها استاد بود و خیلی عرق می‌ریختم که‌ بتوانم تقلیدش را بکنم. مـادرم هم می‌نشست و گوش می‌داد.

البته بد است آدم از خودش تعریف کند مادر جان، امـا مرتضی‌ خان‌ که‌ خـیلی آدم‌ سخت‌گیر و مشکل‌پسندی بود‌، از‌ من‌ کمال‌ رضایت را داشت. به خدا اغراق نمی‌کنم. خیلی‌ها که از پشت پنجره یا معجر، پیانوی ما را می‌شنیدند نمی‌توانستند تمیز‌ بدهند‌. یادم‌ نیست‌ در آن دوران، یک‌بار با دلی راحت‌ غذا‌ خورده‌ بـاشم یا بعد از طلوع آفتاب بلند شده باشم. همه‌ وجودم برای سازم پر می‌کشید. پیانوهای آن‌ دوره‌ درشت‌ و یُغور‌ بودند. آن پنجه‌کاری‌های‌ مشکل مرتضی خان با آن ریزهای مدل‌ تار و سنتور که او می‌زد، از عهده‌ی مـن کـه لاغر و کوچک و نازک بودم ساخته نبود. اما این‌ حرف‌ها‌ کدوم‌ بود؟ صبح تا‌ شب و شب تا صبح‌ آنقدر تمرین می‌کردم که انگشت‌هایم سیاه و کبود‌ می‌شد‌. خدا می‌داند چندبار نوک‌ انگشت‌هایم ترکید و خـون روی شـستی‌های‌ سفید پیانو می‌ریخت. مادرم هر شب‌ نوک‌‌ انگشت‌هایم‌ را چرب می‌کرد و از خدا می‌خواست که شرّ این جنون را از‌ سرم‌ کم‌ کند! از درس خواندنم و سر به راه بودنم راضی بود اما خوف داشت کـه‌ تـا‌ آخر‌ عمر، همین‌طور پای‌ پیانو بمانم و فکر زندگی نیفتم. از تو چه پنهان‌ خودم هم‌ فقط‌ همین را می‌خواستم.

مرنضی خان پیانیست ایرانی

آن موقع سال 1316 بود. اوج جوانی و قوت من که‌ حالا‌ نیست‌. نوزده بیست سـال‌ داشـتم. شـبانه‌روز پیانو می‌زدم. مرتضی خان‌ فـرمودند کـه «دیـگر اینجا به‌ عنوان‌ استاد نمی‌آیم. می‌آیم که افتخار معاشرت با خانواده‌ی شما را داشته باشم. خانم‌ والده‌ موافقت‌ بفرمایند باهم‌ ساز مـی‌زنیم. بـهترین هـنرمندان تهران را هم‌ خدمت حضورتان می‌آورم که شما را‌ بـشناسند.» آن وقـت‌ها دوره‌ی برو بیای هنرمندان موسیقی ایرانی‌ بود. صفحه ضبط می‌کردند‌، خارج‌ می‌رفتند‌، کنسرت می‌دادند و شاگرد هم زیاد داشتند. هـمه‌ی مـردم از قـهوه‌چی تا اعیان و اشراف، همه‌ موسیقی‌ ایرانی‌ دوست‌ داشتند و دستگاه‌ها را مـی‌شناختند. مرتضی خان یکی دو بار برای من و مادرم‌ از‌ بلیط‌های کنسرت‌هایش فرستاد و رفتیم‌ به تماشا در سالن سینما هما که چـهار راه فـردوسی‌ و اسـتامبول بود‌. مردم‌ ساکت و مودب‌ می‌نشستند و گوش می‌کردند. ملوک خانم یک‌ شـب هـمراه مرتضی خان‌ خواند‌ و خیلی خوش‌ گذشت اما نشد که با‌ یکی‌ از‌ این هنرمندان آشنا بشویم. فـقط مـرتضی خـان‌ تعریف‌ مرا برای یکی‌ دو تا از آنها کرده بود. مثل استاد صبا و اسـتاد‌ ‌مـرتضی خـان نی داود.

دلشوره‌ی‌ دایمی‌ مادر و خوف‌ همیشگی‌ او‌ از حکومت روح ناپیدای موسیقی بر‌ تنها‌ دخترش، او را واداشت کـه تـکلیف نـهایی خط سیر زندگی فرزند را‌ مشخص‌ کند.

آذرمیدخت، با ادب و تمکین به‌ خانه‌ی بخت‌ رفت و دل‌ مـادر‌ را از شـکستن رهانید. مشق‌ پیانو‌ متوقف شد و دیدن مرتضی خان به سالی یکی دو بار رسـید. تـنها صـفحه‌ها‌ و پیانوی‌ آلمانی همراه‌ جهیزیه به خانه‌ جدید‌ رفت‌. همسر او، مردی‌‌ تحصیل‌کرده‌ و از خوش‌نام‌ترین دبیران ریـاضی‌‌ و فـیزیک‌ در دبیرستان‌های طراز اول تهران در سال‌های 1310 تا 1340 بود. موسیقی از متن‌‌ زندگی‌ به حاشیه رانده شـد و روز بـه‌ روز‌ رنـگ و جلایش‌ را‌ می‌باخت‌. اما آذرمیدخت، با سماجت‌ به تمرین مرتب و اندک ادامه می‌داد. صفحه می‌خرید و اگـر زلزله هـم می‌آمد، گوش‌ کردن موسیقی‌ رادیو‌ و برنامه‌ی «گل‌هایش» ترک‌ نمی‌شد. بعدازظهرها، ارکستر‌ گـل‌ها‌ مـی‌نواخت‌. بـنان‌ و قوامی‌ آواز می‌خواندند. خالقی‌ رهبری‌ می‌کرد و مرتضی خان پیانو می‌زد؛ «چقدر پیر و غم‌زده شده! چقدر صـدای‌ سـازش و مـوسیقیش پخته و قشنگ شده‌. راست‌‌ می‌گفت‌ که اگر من هم به پیری بـرسم‌ سـازم‌ پخته‌‌ می‌شود‌ و دل‌ همه‌ را می‌لرزاند؟»

دو دخترش هم، که به دنیا آمدند و در تهران تحصیل کردند و حالا مقیم خارج از کـشورند، هـیچ علاقه‌ای به موسیقی نداشتند. سومین و آخرین فرزند مدتی نزد‌ استاد صبا تـعلیم‌ مـوسیقی دید، اما خیلی زود به خارج فرستاده شـد که ادامـه‌ی تحصیل بدهد. دکتر رُکنی، استاد دانشکده دامـپزشکی در تـهران سال‌های بعد، در آلمان درس خواند‌. از‌ سال 1336 که سال فوت‌ استاد صبا بود آذر خانم بـه تـنهایی تمرین می‌کرد و گهگاه به مـرتضی خـان سر مـی‌زد کـه سـخت پیر و خسته و عصبی شده بود.

صـد افـسوس‌ که‌ از این هنرمند در دوران‌ اوج توانایی بی مثالش که حدود سال‌های‌ 1335-1315 است، صـفحه و یـا نواری ضبط نشد. تنها نسخه‌ای بـاقی‌مانده‌ از‌ نوازندگی این‌ بانوی شـایسته، حـدود‌ یک‌ ساعت و نیم نوار کـاست بـا ضبط خانگی، است که به حدود سال‌ 1353-1352 برمی‌گردد. او در این نوار، شور و سه‌گاه و مـخالف سـه‌گاه را‌ نواخته‌ و قدرت‌ اعجاب‌آور پنجه‌ی خـود‌ در‌ سـن 58-57 سـالگی را به گوش صـاحب‌نظران آیـنده رسانده است. قضاوت نـگارنده و نـظر استاد سخت‌گیر و دقیقی‌ چون مجید کیانی درباره‌ی او نیز از همین نوار است. دریغا نغماتی کـه‌ بـرای‌ ما و آیندگان، همیشه ناشنیده خواهد مـاند. خـانم رکنی از 1358 بـه بـعد را در خـانه‌ی کوچکش در کوچه‌ای‌ باریک از خـیابان امیرآباد جنوبی (چهارراه‌ لشکر)، بدون محبوب همیشگی‌اش می‌گذراند.

منبع: فصلنامه گفتگو؛ پاییز 1374، شماره 9

بازنشر: صدای ایرانیان (کمیته زنان)