خدیجه حاجیدینی
تهران: فروردین 1378- در اتاق سرایدار پارکینگی در یکی از کوچههای فرعی خیابان قزوین نشستهایم.
«مستوره خانم» بیش از چهل سال گاراژدار یا به قول خودش «دالوندار» اینجا بوده است. او به «معصومهی شیرزن» معروف است و در بین اهالی اعتبار خاصی دارد. از زبان خودش میشنویم:
77 سال سن دارم، چهل سال کارگر این دالون بودم. هفت تا بچه بزرگ کردهام؛ شش دختر و یک پسر توی همین اتاق که شما نشستهاید همهشان هم خوشبختانه زندگی خوب و موفقی دارند. 21 سال پیش شوهرم فوت کرد. از آن موقع به تنهایی اینجا را اداره کردم تا چند سال پیش که بالاخره بازنشسته شدم.
بعد از فوت شوهرت چطور اینجا را اداره میکردی و از عهدهی این کار بر میآمدی؟
قبل از فوت شوهرم هم به تنهایی کار میکردم. تازه پرستاری او به عهدهی خودم بود. سالهای سال از او پرستاری کردم. از وقتی با من ازدواج کرد در تمام طول زندگیمان فقط 10 سال سالم بود. 15 سال از عمرش را در بیمارستانها گذرانده بود. .قتی من 9 سالم بود چون صغیر و یتیم بودم و پدر و مادر نداشتم، برادرم شوهرم داد. نقریبا 2 سال با مادر شوهرم زندگی کردم تا شوهرم از سربازی برگشت. دنبال کار به شهرهای مختلف میرفت. من هم همراهش میرفتم تا اینکه مریض شد و من مجبور شدم برای امرار معاش زندگیمان کار کنم. از 19 سالگی کار کردم و خودمو، شوهرمو، بچههامو اداره کردم؛ آره؛ تنها! کارهای مختلف کردم تا اینکه آمدیم به این گاراژ و شدیم «دالوندار».
وقت و بیوقت در گاراژ را باز کردم براین مشکل نبود؟ مثلا نصف شبها که رانندههای کامیون میآمدند نمیترسیدی کسی مزاحمت بشود؟
بدون ترش که نمیشود اما یک چوب داشتم همیشه بالا سرم بود. الان هم دارم (ببین، همینجاست). هر کسی حرف نامربوط میزد یا میخواست به من تزدیک شود و دستاندازی کند با چوب حسابش را میرسیدم. هیچکس جرات نداشت به من و بچههایم چپ نگاه بکند.
اتفاق افتاده که از این چوب برای دفاع از خودت استفاده بکنی؟
اتفاق که زیاد افتاده. من همیشه آمادهی دفاع بودم. از اول فرقی بین خودم و مردها نمیدیدم. مثلاً یکبار یک رانندهای میخواست پارک بکند. مردک حرف نامربوطی زد، کراواتش را دور دستم پیچیدم و داشتم خفهاش میکردم که سر و صدا کردف مردم آمدند و نجاتش دادند.
با این سختیِ کار، حقوقت چقدر بود؟ راضی بودی؟
روزی 5 تومان حقوق میگرفتم، بیمه هم نبودم. صاحبکار میگفت اگر بیمه بشوی باید 5 توان حقوقت را به بیمه بدهی. من هم باور میکردم و بیمه نمیخواستم تا اینکه انقلاب شد و صاحبکار را مجبور کردند که مرا بیمه کند. البته او مرد بدی نبود، خیلی به ما کمک میکرد؛ برنج و روغن میداد، خواروبار میداد. والا با روزی 5 تومان من چط.ر میتوانستم شکم بچههایم را سیر کنم.
الان چقدر حقوق میگیری؟
ماهی سی هزار تومان ولی اتاق را ندادم. گفتم اگر میخواهید مرا بازنشسته بکنید حرفی ندارم فقط اتاقم را از من نگیرید. صاحبکار خدابیامرز هم وصیت کرده تا وقتی من اینجا هستم به این اتاق دست نزنند. البته اهل محل میگویند اینجا مال توست. حداقل یک تکه از این زمین را باید به نام تو بکنند. ولی من هیچوقت به مال مردم چشم نداشتم و ندارم. همیشه از بازوی خودم خوردم و منت کسی را نکشیدم.
وقتی شوهرت زنده بود هیچوقت اعتراض نمیکردی که کارت سنگین است؟ مثلا نمیگفتی پرستاری از شوهر بیمار، بچهداری، گاراژداری خستهات میکند؟
نه، نه هیچوقت چیزی نمیگفتم؛ چون او مریض بود و دلم نمیآمد بیشتر غصه بخورد. درسته که من در مقابل همهی مرها میایستادم؛ رانندهها، شاگرد شوفرها، صاحبکار، مردهای فامیل و خلاصه هیچکس جرات نداشت به من زور بگه و حرف بیربطی بزند ولی در شوهرم نمیتوانستم از خودم دفاع کنم؛ چون آدم باید از شوهرش اطاعت کند.
البته اگر شوهری واقعا شوهر باشه، کارفرما نباشه، قدر آدم را بداند. خدابیامرز همیشه میگفت خدا تو را برایم فرستاده؛ من هم دلم میسوخت چون مریض بود. تقصیر خودش نبود که مریض شده بود. تازه گاهی هم که حالش خوب بود، مسئلهی کوچکی را بهانه میکرد و مرا کتک میزد که صورتم زخمی بشود و به قول خودش «تا مردها به صورتم نگاه نکنند.» ولی خوب زود پشیمان میشد و عذرخواهی میکرد و میگفت ببخشید دست خودم نبود.
آنوقت که به زن میگفتند «ضعیفه»، شما چطور با اینقدر با قدرت زندگی میکردی؟
من هیچوقت فکر نمیکردم زن با مرد فرقی دارد. میگفتم زن و مرد را خدا یکسان آفریده، من هیچ فرقی با شوهرم احساس نمیکردم. تازه اون مریض هم بود و من از او قویتر بودم. پس من باید کار میکردم و خرجی منزل را میدادم، شکم بچهها را سیر میکردم. خب معلومه که خرجی درآوردن سخت است و من هیچوقت ضعیفه نبودم و نیستم. قدرت ما زنها خیلی بیشتر از آن است که مردم خیال میکنن.
دلت نمیخواست طلاق بگیری و خلاص بشوی و زندگی جدیدی را شروع کنی؟
راستش من در طول زندگی خواستگارهای زیادی داشتم خُب جوان بودم و خوشقیافه. یک روز وقتی در «رودبار» زندگی میکردیم، صاحبخانه آمد و یک مشت طلا گذاشت جلوی من؛ یک عالمه طلا بود و گفت از شوهرت طلاق بگیر و زن من شو. خودش هم زن داشت ولی زن بیچارهاش مریض بود. چند لحظه مکث کردم، به خودم مسلط شدم (آخه عصبانی شده بودم) بعد گفتم طلاها را بردار ببر خرج زنت بکن. انشاالله حالش خوب میشود. همین برخورد صاحبخانه باعث شد که از آنجا اسباب کشی کردیم و رفتیم. از این دردسرها زیاد داشتم ولی هیچوقت خدا را فراموش نکردم همیشه از خدا کمک گرفتم و بالاخره هم گول هیچکس را نخوردم. یکبار بعد از فوت شوهرم یکی از مردهای سرشناس محل آمد و گفت شناسنامهات را بده میخواهم برایت خانه بخرم. بلافاصله چوب دستیام را برداشتم و دنبالش کردم. البته نزدمشف فقط کاری کردم که بترسد و گورش را گم کند. او هم از ترس آبرویش دیگر پیدایش نشد. یکبار برادرم آمد خانهی ما. هنوز خیلی جوان بودم. گفت آمدم طلاقت را بگیرم. هرچقدر زجر کشیدی بس است. خودم نگهت میدارم. شوهرم هم در اتاق نشسته بود و زنگ به صورت نداشت. به شوهرم نگاه کردم، بعد به برادرم گفتم آن موقع که باید مرا نگه میداشتی نگه نداشتی و 9 ساله شوهرم دادی، آن موقع صغیر بودم، الان که نیستم. اگر بخواهم طلاق بگیرم خودم میگیرم و به کسی ربطی ندارد. برادرم ناراحت شد و 3 سال با من قهر کرد و به خانه ما نیامد.
شما که خودت را با مرد برابر میدانی، آیا بین دخترها و پسرت فرق میگذاری یا نه؟
نه، نه هیچ فرقی نمیگذارم و نگذاشتهام. همه را به مدرسه گذاشتهام و درس خواندهاند. البته چون محیط زندگی ما بد بود و امنیت نداشتیم و من هم پدر بودم و هم مادر، خیلی بچههایم را محدود میکردم و اینها از این بابت هنوز از من گلهمند هستند، حق هم دارند. ولی چارهای نداشتم. باید آنها را نگه میداشتم. البته همهاشان خیلی خوب از حق خودشان دفاع میکنند. دامادهای من به شوخی میگویند تقصیر شماست که اینها را اینطور تربیت کردهاید که ما جرات نداریم در خانه حرفی بزنیم. منظورشام این است که دخترهام مثل خودم محکم هستند و زیر بار حرف زور نمیروند.
پس از بچههایت خوشبختانه راضی هستی و نتیجهی آن همه زحمتهایت را میبینی؟
والا راستش را بخواهید نه، راضی نیستم. انگار آنها مادر پیر و تنهایشان را فراموش کردهاند. حتما این رابنویسید که همهی جوانها بخوانند و بدانند که پدر و مادرها در سن پیری بیشتر به محبت احتیاج دارند. جوانهای امروزه هیچکدام انگار وقت ندارند به پدر و مادرشان سری بزنند. من که توقعی ندارم. فقط یک سر زدنِ خشک و خالی. نمیدانم پس ما چطور وقت میکردیم آن همه کار بکنیم؟ باید وقت گذاشت و به بزرگترها بیشتر محبت کرد.
یادآوری خاطرات گذشته شما را ناراحت کرد، میبخشید که باعث ناراحتی شما شدیم. در پایان اگر صحبت خاصی دارید بفرمایید.
راستش من خیلی دلم میخواست یک روزی خاطراتم جایی نوشته شود. البته اگر واقعا همهی خاطرات مرا بخواهید بنویسید باید ماهها بیایید من حرف بزنم و برایتان از انفاقات عجیب و غریبی که دیدهام بگویم.
حرف آخرم هم با زنهای جوان است که خودشان را دستکم نگیرند و به قوت خدادادی خودشان تکیه داشته باشند. اگر زندگیشان سخت است تلاش کنند، درس بخوانند، کار بکنند (چون کار خیلی مهم است) و زندگیشان را بهتر بکنند. خداوند به انسانها، چه زن و چه مرد، قدرتی داده که هرچقدر از آن استفاده کنند کم نمیشود؛ تازه زیاد هم میشود. الان هم خانمهای تحصیل کرده شکر خدا دنبال حق و حقوق خودشاناند تا کمتر مورد ظلم واقع بشوند که امیدوارم موفق باشند.
منبع: فصلنامه جنس دوم، جلد دوم،1378 بازنشر در صدای ایرانیان (کمیته زنان)